فرنامفرنام، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

پسر کوچولوی مامان و بابا

روزی که گل زندگی ما به دنیا آمد

1390/4/18 1:48
نویسنده : الهام
4,314 بازدید
اشتراک گذاری

 

 شهریور ۱۳۸۸

ساعت ۱۱صبح در بیمارستان عرفان

توسط خانم دکتر شکیبا خداداد

وزن : 1 کیلو و 350 گرم

قد  : ۴۰

دور سر : ۲۸ 

برای خواندن ادامه مطلب را کلیک کنید

روزی که من و بابا از وجود تو فرشته کوچولو باخبر شدیم توی تعطیلات عید نوروز ۱۳۸۸ بود ما کلی غافلگیر شده بودیم     چون منتظر آمدنت نبودیم ولی عزیز دلم آمدن تو برای ما نعمت بزرگی بود مخصوصا برای من که توی سال گذشته روزهای خیلی بدی داشتم و از نظر روحی وضعیت خوبی نداشتم چون مامان بزرگ عزیزت رو از دست داده بودم ولی از آنجایی که خدا همیشه به فکر همه بنده هاش هست تو فرشته ی کوچولو رو به ما داد تا حال و هوای همه ما عوض بشه.

حالا همه ی هوش و حواس ما پیش تو بود . گلم خیلی زود شروع کردی به تکون خوردن دقیقا پایان ۱۲ هفتگی بود با هر تکونی که می خوردی کلی بهم انرژی می دادی و روز به روز من و بابا منتظر بزرگ شدن و به دنیا آمدن تو بودیم      . 

بالاخره پایان ۱۶ هفتگی رسید و من و بابا برای اولین بار صدای قلب کوچولوی تو رو شنیدیم وای که هر دو چه حالی داشتیم اصلا قابل توصیف نیست. خیلی هم شیطون بودی و همش درحال تکون خوردن بودی     .

روزها می آمدن و می رفتن و فرشته ی کوچولو ما بزرگ و بزرگتر می شه بابا خیلی مواظب مامان بود که نکنه به تو خوشگلم صدمه ای وارد بشه هر روز با یه خوردنی جدید می آمد و مرتب بهم می گفت که خوب استراحت کنم که خدایی نکرده خوشگل ما مشکلی براش به وجود نیاد.

با تمام شدن ۲۶ هفتگی مامان به فشار خون بارداری دچار شد و  شدیدا تحت نظر بودم و تحت رژیم مخصوص و در حال استراحت کردن و به طرف چپ خوابیدن      بابا هم سعی می کرد تا می تونه آرامش و آسایش ما رو فراهم کنه به کسی نگی ها خیلی نگران حال ما بود         .

همه مراقبت ها و استراحت ها فقط تا ۳۱ هفتگی تو گلم ادامه داشت و سه شنبه شب وقتی برای کنترل ضربان قلبت به بیمارستان رفتیم      دکتر گفت که باید بستری بشی و آماده بشی برای به دنیا آمدن پسر گل       اگه بدونی من و بابا چه حالی شدیم  چون خیلی زود بود و می ترسیدیم نکنه برای تو خوشگلم مشکلی به وجود بیاد اما خانم دکتر خداداد گفتن که نه باید زود به دنیا بیایی البته تا روز پنج شنبه هم خیلی سعی کردن که تو گلم دیرتر به دنیا بیایی ولی دیگه نشد و در یکی از روزهای آخر تابستان خدا گلی رو به ما داد که با آمدنش کلی خوشحالمان کرد و عشق ما رو بیشتر و بیشتر کرد      بله اون گل تو هستی عزیز مامان و بابا

وقتی من در اتاق عمل بودم تا گلم به دنیا بیایی بابا و خاله نازی و فراز و فرناز و ماهی جون عادله جون منتظر آمدنت بودن و خیلی هم نگران همه برامون دعا می کردن که سالم بمانیم

تو عزیز دلم در بیمارستان عرفان توی خیابان سعادت آباد توسط خانم دکتر شکیبا خداداد به دنیا آمدی و وقتی برای اولین بار صدای گریه      تو خوشگلم رو شنیدم حسی همراه با لذت و ترس همه وجودم رو گرفته بود یه پسر کوچولو          که داشت گریه می کرد و مامان برای اولین بار می بوسیدش  همش از خدا می خواستم که تو سالم باشی و مشکلی برات پیش نیاد  خدایا چقدر کوچولو بودی وزنت همش ۱ کیلو و ۳۵۰ گرم بود و قدت ۴۰ باورت می شه  ولی خیلی خواستنی بودی یه فرشته ی به تمام معنا خدایا شکرت . 

پسر گل مامان در بخش ان آی سی یو بستری شد چون برای آمدن عجله داشت و از اون روز به بعد چی به مامان و بابا گذشت خدا می دونه گلم ما خیلی نگران حالت بودیم و روزی چند بار با بابا می آمدم بیمارستان تا تو گلم رو ببینم و بابا پشت در می ایستاد تا مامان براش خبر سلامتی تو عزیزم رو ببره

وقتی مامان تو رو با اون همه لوله هایی که بهت وصل بود می دید دلش به درد می آمد و همش دعا می کرد برات که زودتر بتونی خودت بدون اون همه لوله نفس بکشی دلم لک زده بود برای یک لحظه بغل کردنت هر وقت می آمدم بالای سرت می شستم برات کلی حرف می زدم و می گفتم که توی خونه همه منتظر تو هستیم زود خوب شو و بیا خونه . الهی الان که دارم به اون روزها فکر می کنم می بینم چقدر همه ما روزهای سختی داشتیم

۲۲ روز توی بیمارستان بستری بودی و هر چی بهت بگم که توی این مدت چی به ما گذشت کم گفتم چه شب ها و روزهایی که پشت در اتاق ان ای سی یو گریه کردم   و خدا خدا می کردم که زودتر خوب بشی و بتونم بغلت کنم و بیایی خونه همه دوست و فامیل دست به دعا برداشته بودن و برای سلامتی تو عزیز مادر دعا می کردن چقدر برای سلامتی تو نذر کردیم. چقدر بعضی از  پرسنل بیمارستان ما رو ناامید می کردن که به عزیز مادر دل نبندیم البته بعضی از پرسنل بیمارستان هم وقتی می دیدند چطور پشت در ان آی سی یو گریه می کنم دلداریم می دادند . توی این روزها بابا مثل یک کوه پشت من بود و سعی می کرد نذاره من زیاد غصه بخورم در صورتی که خودش چه حالی داشت بماند این رو بدون که بابا از هیچ کاری برات کوتاهی نکرد و همیشه برات بهترین ها رو انجام داد. توی این دوران بود که  فرشته ای در لباس سفید پزشکی آمد بالای سرت به اسم دکتر شاهین نریمان که سلامتی خودت رو بعد از خدا مدیون ایشون هستی نه تنها اون موقع بلکه تا الان که یک سالت شده همیشه مواظب حالت بودن و دلسوزانه روزها رو با ما طی کردن چه روزهایی که برای ویزیت تو گلم دکتر می آمدن و گریه های منو که می دیدن با مهربانی بهم می گفتند که صبر داشته باشم همه چیز رو به راه می شه وقتی در چکاپ های ماهیانه ات می رفتیم با چه صبر و حوصله ای سوال های منو جواب می دادن و هر دفعه چقدر از دیدن تو عزیزم خوشحال می شدن که روز به روز داری بزرگ می شوی و مشکلات رو داری پشت سر می گذاری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

معصومه
17 آبان 90 1:01
سلام دوست عزيز....مطلب ات رو كه خوندم ياد دل نوشته هاى خودم براى بچه ام افتادم....منم تو ١٢ هفتگى تكون پسرم رو وقتى كه براش سوره حمد ميخوندم حس كردم....اما چه فايده ١٣هفته اش بود كه از دست دادم اش....منم دكترم خداداد بود...خيلى ماه...مطلب ات من و ياد اون ١٣هفته شيرين انداخت..ايشالا پسرت هميشه سالم و شاد كنارت باشه


آخی سلام گلم خیلییییییییییییییییی برات ناراحت شدم عزیزم مخصوصا که حرکاتش رو هم حس می کردی می دونم که چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی چون من هم یک دختر 28 هفته رو از دست دادم و خیلی بهم سخت گذشت انشالله که هرچه زودتر نی نی دار می شی و دلت آروم می گیره گلم ممنون از دعای قشنگت من هم برات دعا می کنم که به زودی زود خدا یک فرشته ی کوجولو بندازه تو بغلت لطفا بیشتر با من در تماس باش خوشحال می شم عزیزم
مونا ( مامان النا)
5 دی 90 19:26
با اجازه لینکت میکنم گل پسری